شنبه 15 آذر 1393 , 09:20
جهانگیر
دست چپ !!
جهانگیر- نزدیک های غروب بود. به لبه دیوار کنار در ورودی آستانه تکیه داده بود و به گنبد ریز و واژگون مقرنس های بالای آستانه نگاه می کرد. با صدای مؤذن سرش را پایین انداخت و به شیرهای آب چهار طرف حوض وسط حیاط بزرگ امامزاده خیره شد. هوای پاییزی برای سرد شدن عجله داشت و پنداری داشت ادای زمستان را در می آورد. نگاهش به قطره های ریز آب که از فواره ها بیرون می زدند افتاد. به نظرش آمد که بلورهای ریز آب از دنبال هم کردن خسته شده اند. انگار خیلی شان قبل از رسیدن به آن بالاها سرازیر می شدند.
مردهایی که برای وضو گرفتن کُت ها را روی دوش انداخته بودند، آستین پیراهن را با احتیاط بالا می زدند و رو به طرف حوض خم می شدند. خسته بودن را بیشتر از دیروز احساس می کرد. قدم ها را که به جلو برداشت، لرزیدن زانوها را حس کرد. این زانوهای خسته دیگر مثل آنروزها یاری اش نمی کرد. آن روزها که تا بالای پوتین چرمی اش در گِل فرو رفته بود و او بی اعتنا به آنها قنداق تفنگ را که مثل ساقه پیچک از دست و بازویش بالا رفته بود، مهار می کرد. روزهایی که این زانوها بدن تنومند او را رو به سمت دشمن مثل کوه نگه می داشت. آن روزها این زانوها هیچ وقت نمی لرزید.
روی ران و کمی پایین تر از آن را با دست چپ کشید. مثل اینکه با آنها حرف می زد. ـ ( خوش مرام یعنی دیگه نمیشه؟)
دلش برای یک سجده که زانوها را روی زمین سفت بگذارد و با گفتن (سبحان ا...) کیف کند، لک زده بود.
صدای دعا می آمد که او آرام آرام به شیر کنار پاشویه حوض رفت. شیر را نیم دور باز کرد. دست چپش را به شکل قمقمه زیر آن گرفت. آب به اندازه یک پرتاب برای وضو پر شده بود و داشت سر می رفت. چشمانش را بست. آه کوتاهی کشید.. یادش آمد که سال هاست که دیگر برای وضو گرفتن کف دست چپش را پر نمی کند.
یا حق
غلامحسین ..... یعنی صاحب این عکس . روزگاری دردهه هفتاد درست چند صباحی بعد جنگ در اداره ای بودم که مسول وقت آن مجموعه به من خورده گرفت که چرا به این جانباز چای می دهی و کمکش می کنی برای رفتن به دستشویی و خلاصه مگر نوکرشی . من با تعجب به این شاگرد سواک نگاه می کردم .
با خودم گفتم یعنی نمی داند که غلامحسین چرا و چگونه این چشمان زیبا و این دستان نازنین را از دست داده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ضمنا با این جانباز مانند سایرین رفتار می کردند یعنی می بایست 7/5 دراداره می بود و چنانچه تاخیری داشت با رفتار اداری و قانونی می شد.
این مطالب را به غلامحسین گفتم.
وی مدتی به اداره نیامد. ولی وقتی آمد با دست پر آمد. یعنی رفته بود تهران و شکایتی کرده بود. در آن نامه به اداره ......... از آن تاریخ به بعد غلامحسین روزی دو ساعت سر کار می آمد آنهم به سرویس رفت و برگشت .
غلامحسین به من گفت خوشت آمد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این معنای قانون است .