یکشنبه 18 آبان 1393 , 09:46
سفرنامه نامه خونین بلا
روح الله یعقوبی پور- اینجانب فرزند شهید مصطفی یعقوبی پور متولدمهرماه60 شهرستان ملکشاهی روستای باولک قصیده ای را تقدیم می کنم به سرور شهیدان حضرت اباعبدلله الحسین(ع)
با داغ تو ای عشق چه زیباست عزایت
عالم همه غمگین و سیه پوش برایت
چندین گل پرپرشده افتاده به صحرا
مستانه شکفتند در آن حال و هوایت
آن روز که در کرب وبلا صاعقه بارید
آغشته به طوفان بلا بود بلایت
صد بارقه باریدی و با نیزه هم آغوش
شمشیر جفا سهم توشد وقت لقایت
یارب شب تقدیر بهارست و شکفتن
برما بوزان باد و نسیمی ز ولایت
زان شب که مناجات و دعا زمزمه کردی
گریان شده چشمان ملائک به ندایت
از سوز لبت بی تب وتاب است بیابان
آن لحظه که رفتی به ملاقات خدایت
افسوس از آن روز که با پیکر بی سر
رفتی چه غریبانه، دریدند قبایت
آواره شبهای بیابان شده زینب
می گرید و می نالد در شام عزایت
ای عشق چرا داغ نشاندی تو به دل ها
ماتم زده کردی دل مردان خدایت
دربارش طوفانی و خونبار وگل افشان
صحرا همه گلگون جنون از شهدایت
آن روز تماماً غم و اندوه زمین بود
یکپارچه در شیون و ماتم به عزایت
هفتاد و دو قربانی یک ظهر عطشناک
خواندند به نی آیه ز اعمال منایت
درحنجر معصوم تو شمشیر شکوفید
آنجا که بریدند سر از جسم و قفایت
در سوگ تو بارید زمان اشک ندامت
ماتم کده شد تا به ابد کرب و بلایت
ای پاره دل های ثناگوی رسولان
برما نظری جان دو عالم به فدایت
در معرکه، آشوب قیامت شده برپا
این ست سفرنامه خونین بلایت
سلام بر آن مَحاسنِ بخون خضاب شده،
أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ،
سلام بر آن گونه خاک آلوده،
أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ،
سلام بر آن بدنِ برهنه ،
أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ،
سلام بر آن دندانِ چوب خورده ،
أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ،
سلام برآن سرِ بالاى نیزه رفته،
أَلسَّلامُ عَلَى الاَْجْسامِ الْعارِیَهِ فِى الْفَلَواتِ،
سلام بر آن بدن هاى برهنه و عریانى که در بیابان هاىِ (کربلاء)
گوهر خود را هویدا کن کمال اینست و بس
خویش را در خویش پیدا کن کمال اینست و بس
سنگ دل را سرمه کن در آسیای درد و رنج
دیده را زین سرمه بینا کن کمال اینست و بس
همنشینی با علی (ع) خواهی اگر در عرش رب
در درون اهل دل جا کن کمال اینست و بس
هر دو عالم را بنامت یک معما کرده اند
ای پسر حل معما کن کمال اینست و بس
دل چو سنگ خاره شد ای پور عمران با عصا
چشمه ها زین سنگ خارا کن کمال اینست و بس
پند من بشنو بجز با نفس شوم
با همه عالم مدارا کن کمال اینست و بس
ای معلم زاده از آدم اگر داری نژاد
چون پدر تعلیم اسما کن کمال اینست و بس
چند میگویی سخن از درد و رنج دیگران
خویش را اول مداوا کن کمال اینست و بس
باد در سر چون حباب ای قطره تا کی خویش را
بشکن از خود عین دریا کن کمال اینست و بس
ای که گیتی هر دو را یک تار گیسویت بهاست
غیر را با خویش سودا کن کمال اینست و بس
سوی قاف نیستی پرواز کن بی بال و پر
بی محابا صید عنقا کن کمال اینست و بس
چون به دست خویشتن بستی تو پای خویشتن
هم به دست خویشتن وا کن کمال اینست و بس
کوری چشم عدو را روی در روی "حبیب"
خاک بر فرق اعدا کن کمال اینست و بس