یکشنبه 30 آذر 1393 , 14:28
برای برادرم احمد سندی
پ ب- بسم رب الشهداء و الصدیقین
دیشب یاد هجرت ابدی برادرم احمد سندی.. چنانم کرده بود که می خواستم فقط زبان دلم را خودم بفهمم ...
و اینک بر آنم که شرح پریشانی خود بازگویم ...
شاید که مرا بیشتر از این در« زنده نگه داشتن » یاد او آرمانهای مقدس ...
برادران شهیدم یاری کنی ...
دیشب من همراه شهید برادرم احمد سندی.... لحظه های خدایی شدن و رسیدن به خدا..
را در کربلای ایران تداعی کردم :
« با او بودم وقتی ...سنگ می بارید می رفتیم ...سر می خواستند هم می رفتیم .. از جای ترکش های بدنمان خون فوران می کرد .. بازهم می رفتیم ..
با یاد خدا و اسم امام حسین ع و فرزند پیامبر ص ....گویی پرواز می کردیم ..مثل یک گنجشک ..
برادرم خیلی شجاع و نترس بود .. من مبهوت شجاعت او بودم که چطور به همان راحتی که ..
از چشمه ها آب می خوردیم ..و از روی آنها خیز برمی داشتیم ومی دویدیم ..
به میدان مین هم که می رسیدیم ... پا می گذاشتیم و رد می شدیم...
و ناگهان من احمد را مثل یک گل سرخ دیدم ...خوش آمدی ای گل خوشبو ..و او آخرین نمازش را در موقع باز شدن گل ها خواند ....»
و اینک من تنها مانده ام بدون برادر ...با امانتی که بدستم سپرده ...
« یادش هر وقت می آید .. در دل من سیل و توفان به پا می کند ...
با یاد او تا ابد از چشمانم خون می بارد ...»
روحتان شاد ای همه ی برادران شهیدم ...راهتان پر رهرو باد ..
سراینده اشعار : برادر جانبازم دکتر بهروز ساقی
مترجم : محمد زرگری سامانی از اهواز
(چند بار مطلب را خواندم و آخرش درج شده بود سراینده آقای دکتر ساقی و مترجم سامانی ، مگر آقای ساقی به زبان خارجی شعر گفته بودند که ایشان ترجمه نموده است)