شناسه خبر : 28472
چهارشنبه 29 مرداد 1393 , 09:09
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطرات خود را بفرستید

کامران- داستان از جوونای 63 تا 93 نه داستان بود نه داستانک! بلکه یک واقعیت محض بود. بهتر است گاهی اوقات جدی تر باشیم! ضمناً به ویراستار این مطلب ارسالی هم پیشنهاد می کنم که اگر می شود این مطالب را در یک جا جمع و به صورت کتاب در آورند ( داستان های کوتاه ) هر کس در بستگان و اطرافیان خود هم ایثارگری دارد می تواند برای سایت خاطره بفرستد تا با قلم زیبا و رسا و دلنشین و شیرین ( شهید گمنام ) نوشته شود .
شهید گمنام : ممنون . پیروز و سلامت و مثل همیشه سربلند و سرافراز باشی . یا علی مدد

اینستاگرام
آقاکامران سلام اگر بخواهیم خاطرات واقعی خود و دیگر ایثارگرانی را که میشناسیم و از اوضاع زندگی و غم و غصه و مشکلاتشان خبر داریم بفرستیم به اندازه یک شاهنامه فردوسی میشود ! یک کتاب قطور تراژدیک ! ولی چشم من بنوبه خودم هر وقت فرصت کردم از این نوع مطالب میفرستم . آنقدر نوشتنی و گفتنی دارم که فرصت زیادی میخواهد .......
ما میفرستیم عزیز دل چون تنها دل خوشی های ما یاداوری همان صفا وصمیمیت گذشته است که الان جایش ر به تملق وریا و نامهربانی ها داده است ولی متاسفانه فاش نیوز خاطرات ما را چاپ نمیکند حتما معذوریت دارد!!؟
فاش نیوز من واسطه میشوم که خاطرات جانباز شیمیایی 1 را چاپ کنید . معذوریتی نیست جانباز عزیز شیمیایی 1 شما بفرستید حتماً توسط شهید گمنام نوشته میشود . فقط ممکن است کمی طول بکشد . با تشکر
البته از حق نباید گذشت اینبار را چاپ کرد دستشان درد نکند
غم ما غم نیست ، غم ما بار غمهاست ..........
چَشم می فرستیم - کمی تلخه -
یک روز قبل از عملیات خواب مادر سیده خدابیامرزم را دیده بودم . درخواب همه هم سنگرانم رادیدم که در برکه ای که به ظاهر بسیار زیبا به نوبت شیرجه میزدند و وقتی بیرون می آمدند، خونین ومالین بودند.
نوبت من شد مادرم گفت:" نه نرو"، گفتم:" من هم میروم رفتم وخونین بیرون امدم ".
مادرم نگران بود واز خواب بیدار شدم بیشتر خوابهایی که از مادرم میدیدم به نوعی جزو رویاهای صادقه بود وهشدار برای من .
به همسنگرانم گفتم:" بچه ها اماده باشید امشب همه با ماسک بخوابیم ". ساعت حدود 4یا 5 صبح بود باصداهای مهیبی از جایی که خوابیده بودم پرت شدم پایین.4 تیر 67 بود ودشمن حمله شدیدی را آغاز کرده بود، حمله شیمیایی وهم حمله سراسری بود.

از هر طرف خمپاره وتوپ وانواع صداهای گوش خراش می آمد. هر بارچند مجروح را مداوا میکردم تا اعزام شوند ودوباره به حفره روباه میرفتم.

صدای ناله دومجروح همزمان میامد از سنگر بیرون آمدم . معاون فرمانده گردان دستور داد سرم را بدزدم ،چند ثانیه بعد منبع اب واتاقک انباری رفت روی هواومنفجر شد.

باهر مشقتی بود به دومجروح رسیدم یکی یک پایش از ساق اویزان بود ودیگری به کلویش تیرخورده بود .

مجروحی که پایش قطع شده بود می گفت: از بیراهه مسافت زیادی را پیموده اند پس از اقدامات اولیه آماده اعزام به عقب شدند.

هر لحظه حلقه محاصره تنگ تر میشد پیکی آمد وگفت باید عقب نشینی کنیم میگفت حدود هزار نفر نیروی سپاهی وبسیجی وارتشی تا سرحدجان مقاومت کرده اند تا چند گردان محاصره نشود.

یادم آمد سربازی که از ساق پابه پایین پایش قطع شده بود تعریف میکرد که بچه ها جنگ تن به تن میکردند وعلی نامی که شهید شده بود وگروهبان یکم بود 17 عراقی را در جنگ تن به تن کشته بود وبعدا عراقی ها از شدت خشم بدنش را تکه تکه کرده بودندباچند مجروح به عقب برمیگشتیم که هلیکوپتر عراقی بالای سرما اماده شلیک بود.

نمیدانم چگونه نزدیک گردان بهداری رسیدیم. اول از همه سراغ پیکر شهدا را گرفتم.شهدا در مکانی روباز قراراشتند وبخاطرگرمای شدید روی پیکر شهدا قالب های یخ انداخته بودند وهمه شان در اثر حمله شیمیایی فکر کنم با گاز خون یا اعصاب شهید شده بودند.

پیکرهای شهیدان را کنار میزدم وگریه میکردم تا آشناها را پیدا کنم. بشدت ناراحت بودم. زیر دوپیکر شهید دستی رادیدم که تکان میخورد پیکر شهدا را کنار زدم با صحنه عجیبی روبرو شدم مجروحی که از پشت نمیدانم با خمپاره ویا تیر ویا ترکش مجروح شده بود وقلبش از سینه بیرون بود سریع قلبش را سر جایش قرار دادم وباگاز خیس باندپیچی کردم ومجروح به من لبخند میزد بعد فهیمیدم بعد از اعزام زنده مانده است.

پیکر دوستانم را که دیدم بشدت افسرده شدم وتا مدتها دو سه ماه به من میگفتند فلانی غیر عادی شده ،یک شب را گشنه وتشنه در بیابان خوابیدیم وفرداظهر درگرمای طاقت فرسای جنوب سرگردان بودیم در گرما فقط تشنگی است که مثل اسب سرکش بر روح وروانت میتازد.

ماشین سپاه را دیدیم که یخ حمل میکرد وایستاد ودوقالب یخ برای 4 نفر انداخت روی زمین ما از زور تشنگی یخها رامثل بیسکویت همراه باخاک چسبیده واز ان خوردیم وچقدر حریصانه بعد از یکساعت یک ماشین دیگر برامان غذا اورد.

غذا قیمه بود ظرف نداشتیم چند کلاه اهنی پر ازخاک پیدا کردیم شاید چند ساعت پیش روی سر شهیدی بود برنج وقیمه را همراه با خاک کف کلاه اهنی با ولع بسیار خوردیم من تا مدتها بعددیگر لب به خورشت قیمه نمی زدم.

عصرش پیرمردی روستایی از ما با هندوانه های باغش پذیرایی کرد،حدود چهار روز سرگردان بودیم.

از اینجا به بعد شاید به مذاق بعضی ها خوش نیاید ولی حقیقت را باید گفت من قبل از این عملیات در 6 عملیات دیگر بودم. اینجا بچه را میدیدم که در محاصره چگونه پر پر میشدند معاون فرمانده گردان میگفت از ساعت 3 شب دستور عقب نشینی داشته اند.ولی بدلیل وسعت عملیات دشمن نتوانستند سریع عمل کنند.
من خیلی فیلم می دیدم ولی هواپیماهای دشمن را درست مثل فیلمهای جنگی میدیدم که روی سرما شیرجه می زدند وچه عزیزانی که پرپر نشدند
سلام هرشکایت یک خاطره برای نسلهای آینده و...
عملیات کربلای 5 بود از قبل برای این عملیات اماده شده بودیم از هر طرف اتشبار ها سر ما میباریدند بچه ها داشتند مجروحی را احیای قلبی ریوی میکردند به کمکم احتیاج داشتند داشتم بسرعت میرفتم که مجروحی با لب خندان وخوش قیافه مچ دستم را گرفت میخواست چیزی بگوید اما نگفت گفتم الان برمیگردم کار احیای ان مجروح تمام شد وبرگشتم نزد مجروحی که دستم را گرفته بود دیدم با همان لبخند وچشمان بازشهیده شده گریه ام گرفت وبا گریه من همه گریه کردند گفتم این شهید بزرگوارچقدر باگذشت بودکه حتی نگفت چکار داردبدن اورا خوب وارسی کردم ووقتی اورا برگرداندم دیدم زخمی بزرگ برپشت دارد وزیر برانکاردش پلاستیکی قرار داشت که چند لیتر خون داخلش بود کاش این پلاستیک نبود وما خون را میدیدیم وکمکش میکردیم امداد گرها متوجه نشده بودند وهیچ نگفته بودند تا الان هم بخاطر ان شهید ناراحتم که چرا حتی نفهمیدم چه میخواهد بگوید فرمانده عصبانی بود که چرابرای بردن مجروحان این فرزندان عزیز مملکت هلی کوپتر نمیایدبسختی مشغول بودیم از همه طرف برسر ما وبیمارستان صحرایی گلوله میبارید یکی از بچه ها خبر اورد از تیم اعزامی ما دوشهید داده ایم که خود حکایت عجیبی داشت از تهران که عازم شدیم هر دو این دو شهید مدانستند که شهید میشوند وبه خودم گفتند در اثر انفجار شدید از دو نفر فقط یک مچ پا باقی مانده بود یکیشان تک فرزند خانواده بود پدرش بعد ازشنیدن شهادت فرزندش جان به جان افرین تسلیم کرده بود ومادرش هم چند روز بعد به پسر شهیدش پیوسته بودودوست دیگرمان از بازو قطع عضو شده بودخیلی ناراحت شدیم چون سه نفر با تجربه در ان گیرودار نعمتی بود که ازدست داده بودیم کم کم هوا تاریک میشد هواپیما ها برای بردن مجروحان می امدند خلبانی بود که ناراحتی معده داشت وچند باراز من دارو گرفته بود به من گفت می ایی امشب با پرواز من برویم گفتم حالا که اوضاع بهتر است بروم فردا برمیگردم نزدیک به 80 مجروح بار زده بودند این کلمه ای بود که بکار میبردند ومسیر ما تبریز بود خلبان چشمهایش شدیدا به قرمزی میزد گفتم چند ساعت است که نخوابیده ای گفت 48 ساعت البته خودم وهمراهانم هم چنین وضعیتی داشتیم.20 دقیقه ای از پروازمان نگذشته بود که خلبان مرا صدا کرد وگفت تو انجا مسئولی وبه شما خیلی احتیاج دارند گفت سه میگ عراقی بالای سرما هستند واز پایین هم ضد هوایی های خودمان میزنندگفت من با کمک خلبان چتر داریم ودرصورت پیش امدی میپریم تو هم پشت سر ما بپر وچتر ما را بگیر گفتم من با این 80 مجروح می مانم هرچه باداباد خلبان گفت پس باید ریسک کنم باور کنید انقدر در ارتفاع پایین پرواز میکرد که خودش میگفت هر لحظه ممکن است سقوط کنیم فلبمان داشت از سینه بیرون میزد دیگر اشهدم را گفته بودم وداشتم خاطراتم را مرور میکردم ودعا میکردم ولی در نهایت تعجب وباهر زحمتی بود در فرودگاه تبریز نشستیم و14 یا 15 مجروح در طول راه شهید شده بودندخلبان میگفت باورم نیست زنده ام با اتوبوس برگشتم دو هفته بعد از همکاران خلبان شنیدم برای بردن مجروح میرفت که دچار طوفان شدیدی شده بودند ودوست خلبانم شهید شد
خاطرم میادزمان جنگ مردم باهم بودن درکنارهم حالا فاصله هازیادشده نمیدانم چراهمین اندازه میدانم که بی مهری به خانواده معززشاهدوایثارگرافزایش داشته تبعیض زیادشده پارتی بازی زیادشده حق خوری وگستاخی افزایش یافته ادارات نسبت به خانواده شهدابی توجه شده خلاصه دنیاعوض شده ومن که دوتاشهیددادم بایدبسوزم وبسازم چون شهیددادم .کسانی که پارتی دارندبه من میگویندپس بنیادبرات کاری نمیکنه اینهافک میکنندکه بنیادباخانوادهای مظلوم شهداست غافل ازاینکه خودبنیادپرچمدارپارتی بازی وبی عدالتی وحق کشی است .ماکه زندگی رابسختی گذراندیم وچیزی هم باقی نمانده ولی لعنت میفرستم برکسانیکه حال مراگرفتن وحق مراپایمال کردندچون بنده مستحق اینهمه بی عدالتی نبودم .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi