شناسه خبر : 27977
یکشنبه 29 تير 1393 , 10:59
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطراتی برای نسل جدید

فرزند شهید- برادران فاش نیوز! به خدا قدر این فضای مقدس را داشته باشید و دارید. پس یک پیشنهاد. این عزیزان بعداز اینهمه درد و رنج کمتر در محافل و مجالس دل و دماغی برای خاطره گفتن دارند. شما حس نوشتاری به این سرافرازان دادید، چون فضا را از خودشان و حاضرین را دوستان و محرم و همدرد خودشان می دانند و ما را قابل که این خاطرات زیبا بر حافظه و پهنای مجازی فاش نیوز ذخیره می شه.

در صدد باشید کنار فعالیت مجازی از این صحبت ها و خاطراتی که کمتر جایی بازگو می شود یک دایره المعارف گردآوری کنید و در نمایشگاه ها و فروشگاه ها و دانشگاه ها و مراکز ادبی و فرهنگی توزیع شود. خیلی از آدم های نسل جدید از جزئیات سختی ها و مشقت های ایثارگران ذره ای هم خبر ندارند. باید اصل رسالت و خلوص نیت و پاکی که کمتر دیده می شود و در یک دوره ای از تاریخ کشور فراهم شد را به صورت پیام به منازل قشرهای مختلف جامعه برسانیم تا جوان بالاشهری و مایه داری که پشت لکسوز نشسته، در مقابلش راننده ای با پلاک جانبازی یا در حال عبور از خط عابر پیاده مردی ویلچری دید بداند این آرامش و سرمایه را مدیون بابای پولدارش نیست. احترام بگیرند و حرمت و مراعات حال این عزیزان را نگه دارند.

و اما جناب طوطی شیرین بیان اما مطالب و دردهای شما را که می خوانیم تنها قدرتی که در وجودمان جاری می شود سکوت به احترام تمام شیرمردان و دلاوران میدان نبرد و ایثار است که ما از خواندن حرف های شما هر روز وارد این فضای معنوی می شویم و لذت می بریم. خدا سلامت دارد همه شما ها را.

اینستاگرام
سلام
یادگار همرزمم اگر پدرت درکنارت بود یا حالا که نیست مطمین باش بداشتنه چنین فرزندی میبالیدو میبالد وماهم افتخارمان این است که چون شما خوانندگانی فهیم داریم سرت سبزو دلت همواره شاد
سلام ای قربونت با این فهم بالا احسن انشاء دربلاهات بخوره بجون دشمنان
از همینجه برای پدر شجاعت فاتحه می خوانم .
سلام یک خاطره از ریتیل پشمالو
سال 67 نامزد شده بودم که بدون خدا حافظی به جبهه رفتم شهر بانه عباس آباد میله مرزی بابیش از 8ساعت پیاده روی با تجهیزات کامل خلاصه جوان بودیم نیرومند نفر هفتمین نفربودم که به خط رسیدم اما نیروها کهنسال چندساعتی طول کشید تابرسند به ما . خلاصه ماکه خمپاره ندیده نبودیم اما حسابی مارا می کوبیدند و ماهم . خلاصه هر سه روز سنگرکمین به ما می رسید (3) نفردوست و محلی . شب شد ودرزیرگلوله های سبک سنگین فرمانده جناب شهید شیرزاد خدایش رحمت کند آمدو گفت بچه ها نوبت شما است برویم سنگرکمین (سنگر کمین یعنی ازنیروهای خودی جلوتر) تاریکی مطلق بود رفتیم تابه گودالی که نامش سنگرکمین بودرسیدیم .داخل شدیم وفرمانده سفارشات لازم راکردورفت ازطرف دوستان پیشنهادشد چون سه نفرهستیم دورازچشم فرمانده پس یک نفربخوابه ودیگران نیز به نوبت می خوابیدند بعدکه آمدم دراز بکشم متوجه چیزی شدم که ترپس افتاد روزی زمین مشخص بود کخی چیزی بود بادوستان همسنگرشروع به لگد کردن حیوان کردیم وباخاطرجمعی خوابیدیم . شفق صبحدم فوری باید سنگرراترک می کردیم به یکباره متوجه شدیم که یک رتیل پشمالوی زنده به کناری خزیده دوستم آمدکه لقتش کندگفتم این حیوون دیشب به کارنداشته پس حالا مااوراازاین گودال یاسنگرکمین نجاتش می دهیم.خوبی گم نمی شود.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi